مگلاگ



خبر جدید اینکه هم‌بازی دوران بچگیمون داره میشه عضوی از خونواده. 

ما سال رو با بله‌ی نصفه نیمه‌ی خواهر جان شروع کردیم، مهمونا از ۹۷ تا ۹۸ کنارمون بودن

لحظه‌ی سال تحویل من، خواهرم و نامزدش در حال غش غش خندیدن و عکس انداختن بودیم که یهو به شمارش آخرش رسیدیم و با هم دعا خوندیم، کنار بقیه‌ی اعضای خانواده. 





به طرز عجیبی احساس می‌کنم خانومایی که تو این قلیون‌سرای مذکور در پست قبل میشینن آدمای مورد داری هستن. رفیقم میگه همشون همینجورین، اگه همشونم نباشن اقلا اونجایی که ما کشفش کردیم اینطوره، شایدم چون ساعتای نامناسبی میریم پیش فرض ذهنیم اینجوری منفی میشه درباره‌شون


+ وی همه‌ی چالش‌های زندگیش به قلیون‌سرا ختم میشد.


۸ روزی که اینجا نبودم، واقعا از بهترین روزای عمرم بود. دلیلش فقط و فقط سفر نبود، حالم خوب بود. دور شدن از حجم عظیمی از مشکلات که اینجا نمیشه بیانشون کرد حالمو خوب کرده بود. 

حالا برگشتم، با حال خوب و آرزوهای کوچیک دیگه برای ۲۸سالگیم، می‌خوام راهمو محکم‌تر از قبل ادامه بدم، راه خوش‌گذرونی‌ و نهایتا‌ پیدا کردن راه دیگه‌ای برای امرار معاش! 


+قول میدم اگر شرایط بذاره سفر برم، بیشتر از قبل سفر برم، خوشحال باشم، بیشتر از قبل خوشحال باشم و نهایتا آدم بهتری برای اون دنیام باشم. تو هم برای من خدای بخشنده‌تری باش، خب؟ 


خلاصه بگم اینجوریه که تو آخرین روزای ۲۷سالگیم اقامت تو ۳ هتل مختلف رو تجربه می‌کنم:دی 

و البته احتمالا میام میگم ریز ماجرا رو، فقط در این حد بدونید من برای یه سفر و مرخصی چند روزه  شونصد مدل بالا و پایین شدم! ولی بالاخره شد، آخیش می‌طلبه حس الانم


اون زمانا ۷ ۸ سالمون بود و صبح تا شب با هم بازی می‌کردیم، بهمون اجازه نمیدادن شب تا صبح بیدار بمونیم و بشینیم پای بازی.

الان من ۲۸ سالمه، اونا ۳۱ ۳۲ سالشونه و هر سه‌مون کارمون آزاده، در نتیجه میتونیم به تلافی اون روزا شب تا صبح بازی کنیم. 


یک متن زیبا این وقت‌ شب برام فرستاده، میدونم الان وقت بیداریش نیست، اما سعی می‌کنم دلشوره نگیرم.

می‌خونم، به وسط‌هاش که می‌رسم قلبم میگیره، نوشته بابای شهیدم رفت مگهان. 

آخ خدا، زینبم، زینب خیلی قشنگم داغ دار شد:(((



+ نمی‌تونم بگم چقدر اشک ریختم تو‌ همین چند دقیقه و‌نمی‌تونم بگم چقدر درد داره قلبم


از اینکه چوپان با همکاری بانو:) که واقعا هم بانوی لبخنده، تونسته بود سورپرایزم کنه. 

باید می‌نوشتم که من فقط رفته بودم برای شرکت تو سمینار همراهیش کنم اما اون تو یه شهر دور بدون اینکه هیچ‌جوری انتظارش رو داشته باشم برام تولد گرفت

باعث شد دوست قدیمی وبلاگیم رو ببینم، بدون اینکه خودم قصدش رو داشته باشم باعث این اتفاق هیجان‌انگیز شد، هرگز تصور نمی‌کردم یه روزی جز خونه‌ی پریسا بتونم شب جایی بمونم، آخه من هیچ‌وقت شب خونه‌ی کسی نموندم. 

اون شل ما آقای دکتر همشهریمونو بیرون کردیم و سه دوست مجازی حقیقی شده در کنار هم خوابیدیم. 

مریم نبود و هنوز حسرت دیدنش به دلمه:دی 

می‌دونم اگه بود اون شب هیجان انگیز که یک ماه و نیم ازش میگذره از اینم هیجان‌انگیزتر میشد. خدایا شکرت. شکرت برای همه‌ی آدمای بی‌نظیر دور و برم


امروز ازش پرسیدم خبر جدیدی برام داره؟

گفت دیگه جز سلامتی چه خبری بدم؟

-

بهش گفتم اما من یه خبر جدید برات دارم، فردا صبح میرم و برای بیمه بیکاری اقدام می‌کنم! 

گفت همیشه فعال و پویا باشی جانم

-

بعد چند دقیقه ازم پرسید فکرت رو درباره‌ی کاری که دوست داشتی شروع کنی پخته کردی؟ 

گفتم هنوز نه، اما می‌دونم یه روزی وقتش میرسه و این کارو می‌کنم. 

-

می‌خواستم با رفیق مذکور پست‌های قبل برم برای دنبال خونه و گفتم آزاد هستم. جواب داد احتمالا تا فردا یکی از همونایی که دیدیم رو قول‌نامه می‌کنم!

عجیب نیست؟ حتی بهم نگفت تصمیمش رو گرفته و من هنوز ذهنم درگیرش بود درحالیکه تصمیم گرفته بود یکی از همونایی که اتفاقا نپسندیده بود رو بخره

هیچی نمیگم، قبل خواب ازش می‌پرسم میشه بدونم کدوم خونه رو قراره قولنامه کنی؟ میگه یا کاج یا کوچه کیوان

بازم هیچی نمیگم فقط تعجب می‌کنم، همین


اصلا نمی‌دونم تو حالت خواب و بیداری چرا پست میذارم؟ هیچ‌کجای متن ننوشتم که اون خونه مال من نیست و هیچ قسمتی از پولش هم من قرار نیست بذارم و اگه بذارم فقط قرضه و خونه به نام من نمیشه. اون خونه مال دوستمه، یه دوست نزدیک که شاید یه روزی قرار باشه برم تو اون خونه باهاش زندگی کنم. 

همین:دی


دلم یه جوریه، در عرض چند دقیقه، تصمیم گرفتم و اون بلیت برگشت گرفت و من بلیت رفت. سر کار بودم، هنوزم سر کار هستم و شب نخوابیدم. چون کارا خیلی زیاد بوده، هنوزم زیاده. اما با این وجود خوشحالم که تصمیم گرفتم و دارم میرم، سفر وقتی آدمو بزرگ می‌کنه که لا به لای هزار تا کار و مشکل براش جا باز شده باشه

هنوزم باورم نشده، چطور انقد یهو شد؟ گرچه تنها نمیرم اما میدونم بهم خوش میگذره و سفر تنهایی فقط برای یک روز و برای فکر کردنم خوب بود.


گرچه روز خوبی برام نبود و شبش بی‌خواب شده بودم، اما فرداش روز با برکتی بود. فرداش که میگم منظورم اولین روز ماه رمضونه.

بی‌اینکه منتظر مهمون باشیم عضو‌ جدید خانواده برای افطار اومد پیشمون، دختر دایی هم چون خونه تنها بود و باباش نبود بهمون اضافه شد، دیرترش دایی و مامانی از دکتر برگشتن و باز میز افطار چیدیم براشون، خلاصه  حضور مهمونای یهویی روز اولی رو به فال نیک گرفتم. 



درست وقتی پست رمز دار گذاشتم اینترنتم نفتی شد و مودم خونه سوخت! منم مدام کارگاه بودم و اونجام آنتن خیلی ضعیفه. خلاصه اگر هنوز رمز ندارید دلیلش اینه، دارم فکر می‌کنم شاید رمز رو بردارم و پست رو دو روزی بذارم بمونه و بعد آرشیوش کنم:) 

اینجوری شمام معطل رمز نمی‌مونید. 


بعد ماه‌ها اتاقم رو اساسی مرتب کردم(از زیر تختم یه گونی مو جمع کردم و به نظرم وحشتناکه این حجم از ریزش مو:(( )آخرین باری که انقد کامل همه‌چیزو کرده بودم فروردین بود و حالا روزای آخر اردیبهشته. 

چقد یادگاری پیدا کردم ازش، یه گل خشک شده که بعد دلخوری روز تولدم بهم داده بود. چند تا ورق که یادگاری از بازی‌ کردنای اسم، شهرمون نگه داشتم به علاوه فاکتور چیزایی که تا حالا خوردیم! هیچ نمی‌دونم چه اهمیتی داره یادم بمونه که کی و کجا با هم چی خوردیم. اما برام مهمه. خاطرات هنوز برام مهم‌ترین چیزای دنیان، واقعا مهم‌ترینان.


+ رمز رو موقت اینجا می‌نویسم جایزه‌ی شماهایی که پستامو می‌خونید هنوز

+ ۱۲۲۴    رمز پست‌هامه(اگر رمزی بنویسم البته)


دختره همیشه آرزو می‌کرد شب قدر با شب اندوه شیعیان یکی نبود، اما خب بود.

دختره شب قدر رو زیاد دوست داشت.

شب قدر سال ۹۸، مقارن با ۵خرداد یکی از شب‌های خوب عمرش بود.

نخطه سر خط



+ وای نگم از ماساژ پا

+ وای نگم از اون منچ قدیمی که بهم داد و مال خودم شد.

+ نگم از وقتی که آقای صاحب کافه بهمون حال داد و با کلی تخفیف بهمون فاکتور داد.

+ نگم از مسجد شلوغ و همه‌ی حس‌های‌ خوبش



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Dawn Jason ساختمان ایزوگام کافه جواب|جواب بازی بهترین تولید کننده نخ اکریلیک کوهساران فلسفه ی تعلیم و تربیت دانشگاه شاهد نمایندگی فروش بیمه پاسارگاد کانال دوازدهم انسانی ، کانال رشته انسانی،کانال دوازدهمی ها، نمونه سوال